إعـــــــلان

تقليص

للاشتراك في (قناة العلم والإيمان): واتساب - يوتيوب

شاهد أكثر
شاهد أقل

هدية براي خانم ريحانه جون بمن كمك كرد

تقليص
X
  •  
  • تصفية - فلترة
  • الوقت
  • عرض
إلغاء تحديد الكل
مشاركات جديدة

  • #16
    (سيد مرتضى كشميرى )
    ونيز جناب سيد مزبور نقل فرمود: از جناب (علم الهدى ملايرى ) كه فرمود: در اوقات اقامت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه چندى براى معيشت در مضيقه بودم تا آنكه روزى براى تدارك نان براى عيال هيچى نداشتم از خانه بيرون رفتم و با حالت حيرت وارد بازار شدم و چند مرتبه از اوّل بازار تا آخر بازار رفتم و آمدم و به كسى هم اظهار حال خود نمى كردم پس با خود گفتم در بازار اين طور آمد و رفت كردن زشت است ، لذا از بازار خارج شدم تا نزديك خانه حاج سعيد رسيدم ، ناگاه مرحوم (حاج سيد مرتضى كشميرى ) اعلى اللّه مقامه را ديدم به من كه رسيد ابتداء فرمود: ترا چه مى شود؟
    جدّت امير المؤ منين نان جو مى خورد و گاهى دو روز هيچ نداشت . پس مقدارى از گرفتارى هاى آنحضرت را براى من فرمود و مرا تسليت داد وامر به صبر كرد وفرمود: صبر كن البته فرج مى شود و بايد در نجف زحمت كشيد ورنج برد.
    پس از آن چند فلس (پول رائج آن زمان ) در جيبم ريخت وفرمود: آن را شماره نكن و هر چه مى خواهى خرج كن ! ايشان رفتند و من آمدم بازار و از آن پول نان و خورش گرفته و به منزل بردم تا چند روز از آن پول نان و خورش مى گرفتم .
    با خود گفتم حال كه اين پول تمام نمى شود و هر وقت دست به جيب مى كنم پول موجود است خوب است بر عيال توسعه بدهم ، پس در آن روز گوشت خريدم ، عيالم گفت : معلوم مى شود برايت فرج حاصل شده ؟
    گفتم : بلى . گفت : پس مقدارى پارچه براى لباس ما تدارك كن پس به بازار رفتم و از بزّازى مقدارى پارچه كه خواسته بودند خريدم ودست در جيب كرده مقدارى پول بيرون آورده و در جلوى بزاز ريختم وگفتم قيمت پارچه ها را بردار اگر زياد آمد به من بده واگر كسر آمد من به تو مى دهم .
    بزّاز پول ها را شمرد بدون كم و زياد مطابق آمد و بيش از يك سال حال من اين بود و از آن پول خرج مى كردم وبه كسى هم اطلاع ندادم تا آنكه روزى براى شستن ، لباس خود را بيرون آوردم و از اينكه آن پول را از جيبم بياورم غفلت كردم واز خانه بيرون رفتم . موقع شستن لباس يكى از فرزندانم دست در جيب كرده آن پول را بيرون آورده به مصرف مخارج همان روز رساندند وتمام شد.
    (14)
    نيز سيد مزبور از (شيخ حسين حلاوى ) شاگرد مرحوم سيد كشميرى نقل كرد كه گفت : در نظر داشتم با دختر (سيد محسن عاملى ) ازدواج كنم از سيد استاد خواستم استخاره كند جناب سيد قدرى تاءمل كرد پس فرمود خوش ندارم علويه با غير علوى ازدواج كند چون چنين فرمود از استخاره منصرف شدم

    تعليق


    • #17
      (مرحوم بيد آبادى )
      مرحوم (بيد آبادى ) اعلى الله مقامه به قصد تشرف به مدينه منوّره از طريق بوشهر به شيراز تشريف آوردند و قريب دو ماه توقف كردند. در آن ايام بين عموم طبقات مردم دو دستگى ايجاد شده بود، يعنى : مشروطه خواهان و استبداد طلبان .
      مرحوم بيدآبادى به مسئله اصلاح ذات البين وجلوگيرى از فساد وتفرقه اهميّت زيادى مى دادند و در اين اختلاف هم زياد كوشش فرمود. حتى شخصاً به منزل مرحوم علامه
      (حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى )
      كه از طرفداران مشروطه بود تشريف بردند وهر چه كوشيدند اين غائله را برطرف نمايند سودى نداد.
      پس از آن ناگهان عازم حركت از شيراز شدند وهر چه اصرار كرديم كه توقف نمايند نپذيرفت وفرمود: به زودى در اين شهر آتش فتنه روشن مى شود و در آن عده اى كشته و خونها ريخته مى گردد.
      آن وقت حركت كردند وچند نفر از اخيار در خدمتشان حركت كردند از آن جمله مرحوم
      (حاج سيد عباس ) و (آقا ميرزا محمد مهدى حسن پور) كه هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند كه براى من نقل كردند كه تا دشت ارژن در خدمت آقاى بيدآبادى بوديم آنجا به ما فرمودند: در شيراز آتش فتنه روشن شده و حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى با عده اى ديگر كشته گرديدند واهل بيت شما ناراحتند و بايد شما برگرديد. لذا ما دو نفر با آن چند نفر ديگر به شيراز برگشتيم وصدق فرمايش آن بزگوار را ديديم

      تعليق


      • #18
        (استخاره نجات بخش )
        ونيز (آقاى ايمانى ) فرمود: در سفرى كه از اصفهان به شيراز مى خواستيم مراجعت كنيم خدمت (آقاى حاجى بيد آبادى ) مشرف شديم فرمودند: (جناب ميرزاى محلاتى ) به من نوشته اند ايشان را از دعا فراموش كرده ام . سلام مرا به ايشان برسانيد وعرض ‍ كنيد من شما را از دعا فراموش نكرده ام . چنانچه در آن شب كه سه خطر بزرگ به شما متوجّه شد و من از (حضرت ولى عصر عجل الله فرجه ) سلامتى شما را خواستم وخداوند شما را حفظ كرد.
        آقاى ايمانى فرمودند: پس از رسيدن به شيراز پيغام آقاى بيد آبادى را به جناب ميرزا رسانديم ، فرمود: درست است در همان شب تنها به منزل مى آمدم زير طاق كه رسيدم يك نفر ايستاده بود تا مرا ديد عطسه اى عارضش شد پس سلام كرد و گفت : استخاره اى بگير.
        با تسبيح استخاره اى گرفتم بد بود.
        گفت : يكى ديگر بگير آنهم بد بود، گفت : يكى ديگر بگير آنهم بد آمد، پس دست مرا بوسيد وعذرخواهى كرد وگفت : مرا وادار كرده بودند كه شما را امشب با اين اسلحه بكشم چون شما را ديدم بى اختيار عطسه عارض من شد پس به واسطه عطسه مردّد شدم ، گفتم استخاره مى گيرم اگر خوب بيايد مى كشم وتاسه مرتبه استخاره بد آمد دانستم كه خدا راضى نيست وشما را نزد خدا منزلتى است

        تعليق


        • #19
          (شفاى مريض )
          جناب آقاى ايمانى نقل فرمودند كه :
          جناب
          (حسين آقا مژده )
          (عمه زاده آقاى ايمانى ) سلمه الله با والده اش هر دو سخت مريض و مشرف به موت شدند، مرحوم حاج بيد آبادى تشريف آوردند وفرمودند:
          يكى از اين دو مريض بايد برود و من شفاى حسين آقا را از خداوند خواسته ام واو خوب خواهد شد.
          بعد از اين فرمايش همان شب والده حسين آقا مرحومه شد وحسين آقا را خداوند شفا داد.

          تعليق


          • #20
            (حمّام لازم تر بود)
            ... آقاى رضوى فرمود: در ايامى كه مرحوم بيدآبادى به شيراز تشريف آورده بودند، يك روز من محتلم شده بودم . به قصد حمام از منزل خارج شدم ، ديدم (حاج شيخ محمد باقر شيخ الاسلام ) عازم خدمت آقاى بيد آبادى هستند. به من فرمود: شما هم بيائيد به خدمت آقا برويم .
            من حيا كردم كه بگويم عازم حمامم بالا خره همراه ايشان به زيارت آقا مشرف شديم وقتى وارد بر ايشان شديم ، اول آقا شيخ الاسلام با آقا مصافحه كرد بعد من كه رفتم مصافحه كنم ، آهسته در گوشم فرمود:
            (حمام لازمتر بود)
            من از اطلاع ايشان بخود لرزيدم و با شرمسارى برگشتم .
            آقا شيخ الاسلام فرمود چرا مى روى ؟
            مرحوم بيد آبادى عليه الرحمه فرمود: بگذاريد برود كار لازم ترى دارد

            تعليق


            • #21
              (برو غسل كن )
              در قصص العلماء نوشته مرحوم (سيد عبدالكريم ) از قول پدرش (آقا سيد زين العابدين لاهيجى ) نقل كرده كه فرموده :
              در اواخر عمر استاد بزرگ
              (آقا باقر بهبهانى )
              من در نجف تحصيل مى كردم ، آقاى بهبهانى از كثرت پيرى به درس حاضر نمى شد ولى يك درس شرح لمعه به عنوان تيمّن وتبرّك در منزلش مى فرمود. ما چند نفر به درس حاضر مى شديم .
              از قضا روزى مرا احتلام عارض شد، ونمازم قضا شد. وقت درس هم رسيد فكر كردم كه اول به درس حاضر شوم بعد براى غسل به حمام بروم ، پس وارد مجلس شديم .
              آقا به اطاق درس تشريف آورد ومثل هر روز با خوشروئى و بشاشت به همه توجه والتفات فرمود وتوجهى به من كرد، ناگهان قيافه اش تغيير پيدا كرد و گرفته شد، بعد فرمود: امروز درس تعطيل است ، آقايان بروند به كارهاى ديگرشان برسند.
              طلاب حركت كردند من هم حركت كردم خواستم از اطاق خارج شوم اشاره فرمود كه شما بنشينيد. من نشستم وقتى همه رفتند واطاق خلوت شد فرمود: همانجا كه نشسته اى زير فرش مقدارى پول هست آن را بردار برو حمّام غسل كن واز اين بعد با حال جنابت در چنين مجلسى حاضر مشو

              تعليق


              • #22
                (صداى برخيز!)
                مرحوم سيد (محمد على قاضى طباطبائى ) درباره عبادت وتهجد مرحوم شيخ (محمد حسين آل كاشف الغطاء) مى نويسد:
                (شيخ ما، محقق متتبع تهرانى در مقدمه اى كه با خط خود بر كتاب (صحائف الابرار) نوشته چنين آورده است : بخوبى تا كنون به يادم مانده كه شيخ محمد حسين آل كاشف الغطا به شيخ ما (علامه نورى )
                قدس نفسه اظهار داشت : خواب بر من غلبه مى كند و بعضى شبها براى نافله شب برنمى خيزم . شيخ نورى با عتاب به او گفت : چرا؟ چرا؟ برخيز! برخيز!
                سالها از اين قضيه گذشت وشيخ نورى وفات كرد، پس از سالها روزى با شيخ محمد حسين نشسته خاطرات خوش گذشته را بازگو مى كرديم ، شيخ محمد حسين گفت : هر شب پيش از سحر صداى شيخمان مرحوم نورى (برخيز! برخيز!) در گوشم مى پيچد و مرا براى اداء نماز شب بيدار مى كند

                تعليق


                • #23
                  (شرط سيد)
                  نقل شده (ناقل آقاى صدر اراكى ) از مرحوم (حاج شيخ عبدالكريم حائرى ) عليه الرحمه كه فرمود:
                  زمانى كه من در اراك بودم براى چند نفر درس مى گفتم در ميان شاگردها سيدى بود كه مى دانستم درس را خوب درك نموده و درست مى فهمد من از او خوشم آمد و دوست داشتم كه او را يك روز نهار دعوت كنم تا آن كه روزى به او گفتم كه شما يك روز براى صرف نهار به منزل ما تشريف بياوريد.
                  گفت : قبول مى كنم با اين شرط كه چيزى به غذاى معمولى همه روزه خودتان اضافه نكنيد من هم قبول كردم ، وقرار شد روز جمعه بيايد وتا چند روزى به روز جمعه مانده بود، اتفاقاً من يادم رفته بود و فراموش كردم دعوت ايشان را، و ايشان روز جمعه آمدند.
                  ما آن روز براى نهار نان با پياز داشتيم من ديدم اين غذا مناسب مهمان نيست ناچار مقدارى پول امانت در نزدم بود از آن دادم دو سيخ كباب از بيرون خريده وآوردند ميان سفره نهادند ولى آن آقا از آن كبابها هيچ نخورد من تعارف كرده گفتم از اين كبابها ميل فرمائيد.
                  گفت : يا شيخ ! من با تو شرط كردم كه بر غذاى حاضرى خود نيفزائيد تو چرا به آن شرط عمل نكرده اى و از پول امانت مردم دادى كباب خريدى ؟
                  بالاخره نان با پياز خورد واز آن كبابها نخورد و رفت بعد از آن من هر چه كردم آن آقا را ديگر نديدم و نفهميدم كه كى بود و كجا رفت ؟ وچگونه دانست آن پول امانت است ؟!

                  تعليق


                  • #24
                    آيت الله كوهستانى )
                    (حاج صفر على نيك زاد) يكى از تجار متدين (نيكا) گفت : يك روز من از (آيت الله كوهستانى ) پرسيدم شما چگونه به اين مقام رسيديد؟
                    فرمود:
                    (بوسيله جهاد با نفس . سپس افزود: من در نجف در صحن حضرت امير عليه السلام حجره اى داشتم و مشغول تحصيل علم بودم و با كمال قناعت وسادگى زندگى مى كردم يك روز از جانب مادرم يك طاقه پارچه قبايى از جنس (برك ) خوب به دست من رسيد، من از ديدن آن پارچه خوب و عالى احساس خوشحالى كردم ، ولى ناگهان به فكرم رسيد كه اين قباى نو و قيمتى فردا از من عباى نو و قيمتى مى خواهد روز ديگر بايد نعلين مناسب آنها تهيه واين لباسهاى نو خانه نو سپس اثاثيه نو مى خواهند، بالاخره فكرم به اينجا رسيد كه هر چه زودتر اين طاقه برك ، تا مرا گرفتار هوا ونفس نكرده او را از خود دور كنم صبح زود بردم به يك طلبه مستحقى دادم تا اين كه خيالم راحت شد

                    تعليق


                    • #25
                      (حل مسئله مشكله )
                      آيت الله (آقاى سيد مهدى لاجوردى ) فرمودند:
                      زمانى كه به خواندن رسائل مرحوم
                      (شيخ مرتضى انصارى )
                      اشتغال داشتم در يك مطلبى كه نسبتاً مشكل بود هر چه مطالعه وفكر كردم نتوانستم حلش كنم در همان حال به خواب رفتم .
                      در عالم رؤ يا مرحوم آيت الله العظمى
                      (آقاى بروجردى )
                      را ديدم كه در صحن مدرسه فيضيه وضو مى گرفتند جلو رفته تقاضا كردم كه اين عبارت را برايم معنى كنند با توجه به اينكه من هنوز به خدمت ايشان نرسيده بودم ولى اوصاف وفضائلشان را از بزرگان حوزه شنيده بودم .
                      پس آقا از روى عبارت كتاب مطلب را براى من توضيح دادند كه كاملاً مطلب براى من روشن شد و چون بيدار شدم فرمايش ‍ آن بزرگوار را يادداشت كردم تا اينكه پس از چند سال آيت الله بروجردى به قم تشريف آوردند و چون به خدمت ايشان رسيدم ديدم همان آقائى است كه در خواب ديده بودم عجيب تر آنكه ايشان در خارج درس اصولى مبحث قطع كه در مسجد بالاى سر
                      (حضرت معصومه )
                      عليها السلام مى فرمودند:
                      عبارت شيخ را همان طورى كه در عالم رؤ يا به من فرموده بودند بيان كردند

                      تعليق


                      • #26
                        (ككها بروند)
                        علامه (حاج شيخ عبدالحسين لاهيجى ) برايم نقل كرد:
                        در حدود سال 1370 نامبرده يك شب تابستان با عده اى از ارادتمندان آن جناب در منزل ما بودند، آن شب در اتاق كك زياد بود، بحدى كه همه را ناراحت مى كرد، يكى از دوستان ككى را با دست كشت ، مرحوم الهيان متغير شد وفرمود: چرا اين حيوان را مى كشيد؟ بگوئيد برود. لحظاتى نگذشت كه تمام ككها از اتاق خارج گشتند ومدتها در آن اتاق ديگر كك مشاهده نشد

                        تعليق


                        • #27
                          (نماى حلى )
                          مرحوم (علامه حلى ) حكايت كرده است :
                          در شهر حله اميرى بود كه روزى به عزم شكار به صحرا رفت ، پرنده اى را در بالاى قبّه مشهد الشمس ديد وباز شكارى خود را رها كرد كه آن پرنده را شكار كند، باز شكارى آن پرنده را تعقيب كرد، پرنده در حين فرار خود را به خانه مرحوم
                          (ابن نماى حلى ) (جعفر بن محمد) صاحب (مثير الاحزان )
                          معروف به مقتل ابن نما انداخت ، وچون باز شكارى به آن خانه رسيد و خواست آن پرنده را شكار كند پاها و بالهايش از كار افتاد و نتوانست آن حيوان را كه به خانه آن عالم بزرگوار پناهنده شده بود دست يابد.
                          اين خبر را به امير حله رسانيدند امير پس از مشاهده چنين كرامتى از آن بزرگوار، از بلندى منزلت ومقام او آگاهى يافت وشروع به عمارت وساختمان آن مشهد شريف كرد

                          تعليق


                          • #28
                            (شيرى در بالاى خانه )
                            (فاضل عراقى ) در (دارالسلام ) از عالم جليل القدر (شيخ طه نجف ) از يكى از همسايه هاى خود كه در محله خويش از محله هاى نجف سكونت داشت نقل كرده گفت :
                            روزى شخصى از آشنايان نزد من آمد و از سختى روزگار وتنگى معاش سخن گفت و گفت : اگر با من همراهى كنى در اين باب فكرى نموده ام ، گفتم : بگو، تا اگر صلاحى باشد تو را يارى كنم .
                            گفت : در اين روزها پول زيادى نزد
                            (شيخ مرتضى انصارى )
                            آورده اند مى خواهم شبانه به خانه او رفته وآنها را آورده با هم قسمت كنيم من او را از اين كار منع كردم او قبول نكرد، بالاخره با اصرار زياد مرا با خود برد به اين شرط كه من در بيرون خانه بايستم واو برود و بياورد ومن مباشر كارى نباشم ، چون پاسى از شب گذشت به سراغ من آمد و به جانب منزل شيخ روانه شديم و با تدبيرى وارد دهليز خانه شديم ، ولى من ديگر نرفتم او از پله هاى بيرونى بالا رفت تا از پشت بام به بام اندرونى درآيد و از آنجا داخل خانه شود.
                            مدتى نگذشته بود كه با حالتى پريشان و شگفت آور نزد من آمد وگفت : چيزى را مشاهده كردم كه تا خودت نبينى تصديق من نمى كنى ، گفتم مگر چه ديده اى ؟ گفت : چون از پله ها بالا رفتم ديدم شيرى مهيب بر كنار بام اندرونى ايستاده است ، قدرى تاءمل كردم تا بلكه علاجى پيدا كنم ممكن نشد ناچار برگشتم .
                            من پيش خود فكر كردم كه اين مرد از اين عمل پشيمان شده اين عذر را مى آورد به او گفتم : شايد ترس به تو چنين وانمود كرده خيالاتى شده اى گفت : خود از پله ها بالا برو تا ببينى ، من بالا رفتم نزديك به بام اندرونى شير عجيبى ديدم كه نعره كشيد و به سوى پشت بام بيرونى شد چون اين را ديدم به كرامات آن مرد بزرگ حمل كرديم نادم وپشيمان برگشتيم .

                            تعليق


                            • #29
                              پذيرائى شيخ انصارى )
                              عالم بزرگوار (سيد احمد ارجزينى ) پيرمردى بود متقى كه مرحوم (شيخ مرتضى انصارى ) را درك نموده فرمود: مادامى كه شيخ انصارى زنده بود متكفل مخارج من بودند پس از رحلت آن بزرگوار امر معيشت بر من سخت شد، روزى از خانه بيرون رفتم ودرصدد تهيه براى اهل وعيال شدم چيزى گيرم نيامد تا آنكه روز نزديك به پايان رسيد ايام تابستان و هوا در نهايت گرما بود.
                              درب حرم مطهر را هم بستند وآشنائى را هم پيدا نكردم با كمال ياءس و نااميدى از اسباب ظاهرى به مقبره شيخ انصارى آمدم وبه ايشان عرض كردم حضرت شيخ شما از حاتم طائى كمتر نيستى ، جمعى بر سر مقبره حاتم وارد شدند وطلب ضيافت كردند چيزى نگذشت كه عده اى از خويشان حاتم به تعجيل آمدند وشترى نحر كرده مهمانى نيكو به ايشان نمودند، گفتند حاتم به خواب ما آمده وگفت : (ميهمانهاى مرا دريابيد) من هم الساعة ميهمان شما هستم ، مشغول خواندن فاتحه شدم زمانى نگذشت ديدم
                              (ميرزاى شيرازى ) اعلى الله مقامه با كمال سرعت مى آيد و از شدت حرارت هوا غرق عرق شده ، رسيد نزديك مقبره دست از شباك پنجره داخل نموده و به طرف من دراز كرد و به سرعت وجهى به من داد و فورى برگشت ، از شدت گرما فاتحه هم نخواند و هرگز كسى گمان نداشت كه در آن وقت از خانه بيرون بيايد من با آن پول هر چه لازم داشتم خريدم و به منزل بردم و از پذيرائى شيخ متشكر شدم

                              تعليق


                              • #30
                                (پيشگوئى امام جمعه زنجان )
                                حضرت آيت الله (عزالدين زنجانى ) از خصوصيات اخلاقى مرحوم پدرشان (آية الله سيد محمود موسوى امام جمعه سابق زنجان ) فرمودند: يادم هست كه در يكى از مسافرتهاى ايشان به قم وارد مدرسه فيضيه شديم از قضا آن روز مرحوم آيت الله (حاج سيد محمد تقى خوانسارى ) رضوان الله عليه حاضر نبودند، حاضرين امام را براى اقامه نماز جماعت جلو انداختند ونماز باشكوهى به امامت ايشان منعقد شد.
                                مرحوم والد رو به من كرده فرمود: روزى اين مرد منشاء خدمات بزرگى به اسلام خواهد شد. بعد فرمودند: متاءسفانه از ما كه كارى ساخته نشده .
                                حتى يادم هست فرمودند كه يكى از ماها در راه مبارزه دينى خون از دماغمان نيامد

                                تعليق

                                المحتوى السابق تم حفظه تلقائيا. استعادة أو إلغاء.
                                حفظ-تلقائي
                                x

                                رجاء ادخل الستة أرقام أو الحروف الظاهرة في الصورة.

                                صورة التسجيل تحديث الصورة

                                اقرأ في منتديات يا حسين

                                تقليص

                                لا توجد نتائج تلبي هذه المعايير.

                                يعمل...
                                X