إعـــــــلان

تقليص

للاشتراك في (قناة العلم والإيمان): واتساب - يوتيوب

شاهد أكثر
شاهد أقل

هدية براي خانم ريحانه جون بمن كمك كرد

تقليص
X
  •  
  • تصفية - فلترة
  • الوقت
  • عرض
إلغاء تحديد الكل
مشاركات جديدة

  • هدية براي خانم ريحانه جون بمن كمك كرد

    بسم الله الرحمن الرحيم
    اين داستانها باداشش براي خانم ريحانه
    فوت مؤ من
    حضرت آية الله العظمى (اراكى ) از مرحوم عالم ربانى (آقا نور الدين عراقى ) نقل فرمود:
    (آقا سيد محمد ملكى نژاد) كه عمه زاده مرحوم (آقاى فريد عراقى )
    بود، با من آشنايى دارد. خودش براى من نقل كرد وگفت كه :
    براى مرحوم آقا نور الدين خبر آوردند كه (حاج آقا صابر)
    به زيادت كربلا رفته ودر همان جا فوت شده است .
    حاج آقا صابر از معمرين وخودش هم پيشنماز واهل منبر بود وخيلى آدم معتبرى بود. مرحوم آقاى (حاج شيخ عبدالكريم )
    هم خيلى به ايشان محبت داشت .
    وقتى خبر فوت حاج آقا صابر را به آقا نورالدين رساندند، (ايشان سرش را روى كرسى گذاشت ، قدرى طول كشيد وبعد سرش را بلند كرد وگفت : نه دروغ است )
    .
    گفتند از كجا مى گوييد؟ فرمود: چون وقتى مؤ منى از دنيا مى رود، هاتفى در ميان آسمان و زمين ندا مى كند كه فلان مؤ من فوت شد ومن هرچه گوش دادم نشنيدم ، پس دروغ است بعد هم همين طور شد، ماجراى فوت دروغ بود.)
    التعديل الأخير تم بواسطة كيف اصبح الهيا; الساعة 23-08-2009, 09:50 PM.

  • #2
    غذاى با بركت )
    حضرت آيت الله العظمى (شيخ محمد على اراكى ) از مرحوم عالم عامل (آقا نورالدين عراقى ) نقل فرمود: آقاى (حاج غلامعلى كريمى ) كه از تجار وشخص معتدمى بود، براى من نقل كرد وگفت :
    يكى از اوقاتى كه آقا نورالدين به تكيه در بيرون شهر رفته بودند، تجار گفتند، برويم پيشش من هم جزء آنان بودم ، رفتيم دور تا دور اطاق تجّار نشسته بودند، نزديك ظهر شد ومنجر گشت كه آقا نور الدين نهار بياورد. نهارى كه تهيه كرده بودند، يك قابلمه دونفرى بود كه اندازه خودش وآقا سيد باقر وشايد هم يك نفر ديگر.
    جمعيت دورتادور اطاق نشسته بودند. به خدمتكارش گفت : نهار بياور. او خنده اى كرد وفهماند كه قابلمه ما كفايت اينان را نمى كند.
    (خودش بلند شد ورفت سر قابلمه ، وگفت : تو بشقاب بياور، وهى بشقاب آوردند، هى پر كرد، دورتادور به همه داد. از اين غذاى كم به همه داد چه بركتى پيدا كرده بود!

    تعليق


    • #3
      (مردى كه بر قبر شيخ مى گريست )
      يكى از فرزندان مرحوم (شيخ مرتضى انصارى ) به واسطه نقل مى كند كه :
      مردى روى قبر شيخ افتاده بود وبا شدت گريه مى كرد. وقتى علت گريه اش را پرسيدند، گفت جماعتى مرا وادار كردند به اينكه شيخ را به قتل برسانم من شمشيرم را برداشته نيمه شب به منزل شيخ رفتم .
      وقتى وارد اتاق شيخ شدم ديدم روى سجاده در حال نماز است ، چون نشست من دستم را با شمشير بلند كردم كه بزنم در همان حال دستم بى حركت ماند وخودم هم قادر به حركت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنكه بطرف من برگردد گفت : خداوند چه كرده ام كه فلان كس را فرستاده اند كه مرا بكشد (اسم مرا برد). خدايا من آنها را بخشيدم تو هم آنها را ببخش .
      آن وقت من التماس كردم ، عرض كردم : آقا مرا ببخشيد، فرمود: آهسته حرف بزن كسى نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بيا. من رفتم تا صبح شد همه اش در فكر بودم كه بروم يا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . ديدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند، رفتم جلو وسلام كردم ، مخفيانه كيسه پولى به من داد و فرمود:
      برو با اين پول كاسبى كن .
      من آن پول را آورده سرمايه خود قرار دادم وكاسبى كردم كه از بركت آن پول امروز يكى از تجار بازار شدم وهر چه دارم از بركت صاحب اين قبر دارم

      تعليق


      • #4
        (آن عمل را ترك كن )
        (حاج شيخ عبدالنبى نورى ) كه از بزرگان علماء ومراجع تقليد بودند نقل كردند:
        در ايام جوانى در تهران به تحصيل علم مشغول بودم ودر هر فنى از جمله كيميا رغبتى داشتم اما اين سرّ پنهانى بود وكسى از آن اطلاع نداشت . تا اينكه زمانى با جمعى از اهالى نور به زيارت ثامن الائمة حضرت رضا عليه السلام مشرف شديم .
        در سبزوار موفق شده تيّمُناً بزيارت حكيم عظيم الشاءن
        (حاج ملا هادى سبزوارى ) مشرف شديم پس از زيارت ودست بوسى خواستيم از خدمت آن عالم بزرگ مرخص شويم ، مرا نگه داشت تا رفيقان بيرون رفتند. آنگاه مرا نصيحت فرمود كه آن عمل خفى را كه كسى از آن اطلاع ندارد ترك كنم . حاج شيخ عبدالنبى اين را از مقامات آن بزرگوار مى شمرد.


        تعليق


        • #5
          (توجّه باطنى )
          از جمله مقامات (آخوند ملا عبدالله يزدى ) (صاحب حاشيه ) اينستكه يك وقتى وارد اصفهان شد، چون قدرى از شب گذشته آخوند به توجّه باطن نظرى به شهر اصفهان نمود پس به ملازمانش فرمود: حركت كنيد كه از اين شهر با عجله بيرون رويم ، زيرا كه چندين هزار بساط شراب مى بينم كه در اين شهر چيده شده .
          پس حركت كردند، هنوز بيرون شهر نرسيده بودند كه وقت سحر رسيد، آخوند دوباره توجه به شهر اصفهان كرد پس به ملازمان فرمود: برگرديد زيرا چندين هزار سجّاده را مى بينم كه پهن شده ونماز شب مى خوانند واين جبران آن معاصى را مى نمايد

          تعليق


          • #6
            (آتش متعرّض خرمن نشد)
            حضرت آية الله (شيخ محمد على اراكى ) نقل فرمود:
            پدرم نقل كرد كه آخوند كبير
            (ملا محمد، پدر مرحوم آقا ضياء عراقى )
            ارتزاقش از يك قطعه زمينى در همان اطراف سلطان آباد (اراك ) بود. زراعت مى كرد ونان سال خودش وعيالش از همان قطعه زمين بود.
            يك وقت كه حاصل زمين را در خرمنگاه جمع كرده بودند در اطرافش هم خرمنهائى بوده است ، كسى عمداً ياسهواً آتش ‍ روشن مى كند. باد هم بوده وآتش افتاده بوده توى خرمنها. به محض افتادن آتش ، خرمن ها آتش مى گيرد، آتش همه خرمن ها را مى گيرد.
            كسى به آخوند مى گويد: چرا نشسته اى ؟ نزديك است آتش خرمن شما را بگيرد. آخوند تا اين را مى شنود عبا وعمامه را بر مى دارد وقرآن را به دست مى گيرد و به بيابان مى رود و رو به آتش مى گويد: اى آتش ! اين نان خانواده واهل وعيال من است ترا به اين قرآن قسم به اين خرمن متعرّض نشو!
            پدرم مى گفت : تمام آن قبّه ها (كپّه هاى خرمن ها) كه در اطراف بود خاكستر شد واين يكى ماند. هر كس كه مى آمد، انگشت به دهان مى گرفت و متحيّر مى شد كه اين چه جور سالم مانده ! ولى من از قضيه خبر داشتم .
            پدر مرحوم آقا ضياء (عراقى ) اينطور شخصى بوده است رحمة الله عليهم

            تعليق


            • #7
              (سلام او بمن رسيد)
              مقامات بسيار ومكاشفات بى شمار از مرحوم (حاج ملا هادى سبزوارى ) نقل كرده اند. ما در اينجا به ذكر يكى از آنها قناعت مى كنيم :
              در سال 1284 قمرى
              (ناصرالدين شاه ) به قصد خراسان نخست به سوى (حضرت عبدالعظيم )
              حركت مى كند.
              در عرض راه مردى را به حالت انتظار مشاهده مى كند شاه قاجار از آنجا كه بر جان خود بيمناك بوده به يك نفر از ملتزمين ركاب خود دستور مى دهد كه برود وببيند آن شخص پياده كيست وچه كار دارد؟
              پيشخدمت شاه خود را به او رسانيده ودر نزديكش مى ايستد مى بيند مردى ژوليده موى و ژنده پوش است ، از او سبب توقّفش را كنار جاده سؤ ال مى كند:
              آن مرد مى گويد: گويا شاه قصد خراسان را دارد پس به سبزوار هم خواهد رفت به ايشان عرض كنيد در سبزوار وقتى با حاج ملا هادى ملاقات كرديد سلام مرا به او برسانيد.
              فرستاده شاه با تعجّب به او نگاهى كرده وسپس به سوى كالسكه مى شتابد. شاه موضوع را از او سؤ ال مى كند، پيشخدمت عرض مى كند مردى مجنون بود كه قصد رفتن به شهر را داشت .
              ناصر الدين شاه بعد از فراغت از زيارت حضرت عبدالعظيم به سوى خراسان حركت مى كند. در سبزوار، در كوشك با حاجى ملاقات مى كند وسپس روز بعد به منزل او مى رود.
              مرد عارف تا اواسط بيرونى از شاه استقبال به عمل مى آورد و سپس او را به اتاق مخصوص خود كه با بوريا مفروش بوده راهنمائى مى كند. در ضمن مذاكرات مختلف ، شاه از حاجى مى خواهد كه دعاى خيرى در حقّش بنمايد. وى پاسخ مى دهد من در تمام اوقات مؤ منين را دعا مى كنم شاه مى گويد: دلم مى خواهد در حق من دعائى مخصوص بفرمائيد. مرد عارف دست بسوى پروردگار خويش دراز كرده ومى گويد:
              (خدايا پادشاه اسلام را رعيّت پرور كن )
              . در بين اين مذاكرات آن پيشخدمت وارد اطاق مى شود.
              صاحب اسرار با نظر راءفت توجهى به او نموده و مى فرمايد:
              (فرزند، اگر چه سلام آن مرد را كه در بين راه تهرن وحضرت عبدالعظيم ايستاده بود به من نرسانيدى اما بدان كه سلام او به من رسيد)
              .
              شاه با كمال تعجّب جريان را از پيشخدمت سؤ ال مى كند وقتى پس از ملاقات پيشخدمت صدق قضيّه را عرض مى كند ناصر الدين شاه سخت متعجب مى شود وبيش از پيش به اين مرد بزرگ علاقه مند مى گردد

              تعليق


              • #8
                (مقام سيد محمد باقر قزوينى )
                در احوال سيد جليل الشاءن صاحب مقامات عديده (محمد باقر بن احمد حسينى قزوينى ) در (نجم الثاقب ) در حكايت نور ودوّم نقل فرموده كه :
                (امام عصر)
                ارواحنا له الفداه او را خبر داد به اينكه ترا علم توحيد روزى خواهد بود. بعد از اين بشارت شبى در خواب ديد دو ملك بر او نازل شدند ودر دست يكى از آن دو چند لوح است كه در آن چيزى نوشته و در دست ديگرى ترازوئى است پس در هر كفه ترازو لوحى را مى گذاشتند وبا هم موازنه مى كردند آنگاه آن دو لوح متقابل رابه من نشان مى دادند ومن آنها را مى خواندم تا در آخر الواح ديدم ، ايشان عقيده هر يك از اصحاب پيغمبر واصحاب ائمه عليهم السلام را با عقيده يكى از علماء اماميّه از سلمان وابوذر تا آخر نوّاب اربعه واز كلينى و صدوقين وشيخ مفيد وسيد مرتضى وشيخ طوسى تا دايى او علامه بحر العلوم وبعد از ايشان از علماء رضوان الله عليهم مقابله مى كنند:
                سيد فرموده بود پس در اين خواب بر عقائد جميع اماميّه از صحابه واصحاب ائمه عليهم السلام وبقيه علماء اماميّة ، مطلع شدم وبر اسرارى از علوم كه اگر عمر من عمر نوح بود ودر پى اين گونه معرفت مى رفتم به عشر از اعشار آن مطلع نمى شدم احاطه نمودم .

                تعليق


                • #9
                  (مرض طاعون )
                  جناب (سيد مهدى قزوينى ) نقل كرد: براى من كه دو سال قبل از آمدن طاعون در عراق ومشاهد مشرفه در سنه 1246 ه‍ ق ما را به آمدن مرض طاعون خبر داد وبراى هر يك از ما كه از نزديكان وى بوديم دعا نوشت ومى فرمود: آخرين كسى كه به مرض ‍ طاعون خواهد مُرد، من خواهم بود وبعد از من مرض طاعون رفع خواهد شد.
                  چون
                  (حضرت امير المؤ منين ) عليه السلام به او خبر داده بود و در خواب به او اين كلام را فرموده (بِكَ يَخْتَمَ يا ولدى )
                  .
                  ودر آن طاعون خدمتى به اسلام واسلاميان كرد كه عقول متحيّر مى ماند. ايشان متكفّل تجهيز وتكفين جميع اموات شهر وخارج شهر بود كه بيش از چهل هزار نفر بودند و بر همه نماز مى خواند وبراى بيست ، سى نفر يك نماز مى خواند يك روز بر هزار نفر يك نماز خواند. وبعد هم همان طور شد كه ايشان فرموده بود بعد از ايشان مرض طاعون برداشته شد.

                  تعليق


                  • #10
                    (اى باد ساكن شو)
                    (سيد مهدى قزوينى ) چنان بود كه احتياط مى كرد كه كسى دستش را ببوسد ومردم منتظر بودند كه به حرم بيايد، چون به حرم مشرّف مى شد اگر دستش رامى بوسيدند ملتفت نمى شد ونيز شيخ مرحوم در مستدرك نقل فرموده از جناب آقا سيد مهدى كه يك وقتى با جماعتى از صلحاء وعلماء در سفينه اى بودند كه ناگاه باد سختى وزيدن گرفت كه كشتى به تلاطم درآمد ومردم ترسان وهراسان شدند.
                    مردى زياد وحشت مى كرد ومتوسل به ائمه مى شد وگريه مى كرد ولى جناب سيّد مانند كوهى نشسته بود چون اضطراب آن مرد را ديد فرمود: از چه مى ترسى ؟ همانا باد ورعد وبرق تمامى مطيع امر الهى مى باشد پس گوشه عباى خود را جمع كرد واشاره به سوى باد كرد مثل آنكه مگس را دور كند فرمود: اى باد ساكن باش ! پس باد ساكن شد وكشتى قرار گرفت

                    تعليق


                    • #11
                      (توسل به قرآن )
                      ثقه عدل جناب (حاج محمد حسن ايمانى ) سلمه الله تعالى فرمودند:
                      زمانى امر تجارت پدرم مختل شد وگرفتار بدهكارى هاى زياد ونبودن قدرت اداء آنها شد. در آن هنگام مرحوم
                      (حاج شيخ جواد بيدآبادى )
                      از اصفهان به قصد شيراز حركت نمود وچون آن بزرگوار مورد علاقه شديد پدرم بود در شيراز به منزل ما وارد ميشدند به والد خبر رسيد كه آقا به قصد شيراز حركت كرده اند وبه آباده رسيده اند.
                      مرحوم پدرم گفتند: در اين هنگام شدّت گرفتارى ما، آمدن ايشان مناسب نبود. چون ايشان به زرقان مى رسند پنج تومان به كرايه مركب اضافه مى نمايند ومركب تندرويى كرايه مى كنند كه بلكه قبل از ظهر روز جمعه به شيراز برسند وغسل جمعه را قبل از ظهر بجا بياورند كه قضا نگردد (چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصاً غسل جمعه كه از سنن اكيده است ).
                      خلاصه پيش از ظهر جمعه وارد منزل شدند در حين ملاقات پدرم فرمودند: بى موقع وبى مناسب نيامده ام شما از امشب باتمام اهل خانه شروع كنيد به خواندن سوره مباركه انعام به اين تفصيل كه بين الطلوعين مشغول قرائت سوره شويد وآيه (وربك الْغَنّىَّ ذُوالرحمة ) را تا آخر دويست و دو مرتبه تكرار كنيد (به عدد اسماء مباركه ربِّ ومحمّد صلّى الله عليه وآله وعلى عليه السلام ).
                      پس حمّام رفتند وغسل جمعه كردند وبه منزل مراجعت فرمودند وما از همان شب شروع كرديم به قرائت ، پس از دو هفته فرج شد و از هر جهت رفع گرفتارى ها گرديد وتا آخر عمر مرحوم پدرم در كمال رفاه بودند

                      تعليق


                      • #12
                        بسم الله الرحمن الرحيم

                        با عرض تشكر و سباسكذاري از برادر عزيز
                        بايد بكم كه هديه خيلي زيباييه و دست شما درد نكنه
                        من هركاري كردم وظيفه بوده ناسلامتي ما همشهري هستيم
                        (لا شكر على واجب)

                        خواهر شما ريحانه

                        تعليق


                        • #13
                          (ميرزاى شيرازى وزائر خراسانى )
                          جناب (آقاى سيد عبدالله توسّلى ) نقل كرد كه :
                          زائرى از اهل خراسان دو الاغ خريد وبا عيال واطفالش به قصد تشرف به كربلاى معلّى حركت كرد. به يعقوبيّه كه رسيد، يك الاغ با خورجينش را دزد برد، مخارج سفرش در ميان آن خورجين بود، اين بيچاره اطفال را سوار الاغ كرد وخودش با عيالش ‍ پياده مشرّف شدند به سامراء.
                          بعد از زيارت عسكريين عليهم السلام به خدمت مرحوم
                          (آيت الله حاج ميرزا حسن شيرازى ) رحمه الله عليه مشرّف شد درب منزل ، (آخوند ملا عبدالكريم )
                          ملازم مرحوم ميرزا به او گفت : تو فلان كس خراسانى هستى كه الاغت را دزد برده ؟
                          گفت : بلى . او را آورد خدمت ميرزا در حالى كه جمعيّت زيادى در خدمت ميرزا بودند ميرزا تا آن مرد را ديد او را نزديك طلبيد وبيست وپنج قرآن به او داد و فرمود: پسرت به مكّه مشرّف شده وشنيده كه تو با عيال واطفال به كربلا مشرّف شده اى ، جهت مخارج تو صد تومان بدست يك حاجى خراسانى داده به كربلاى معلّى مشرف مى شوى و در ايوان
                          (حضرت سيدالشهداء) آن شخص خراسانى را ملاقات خواهى كرد وصد تومان را به تو خواهد داد و اين بيست و پنج قران به جهت مخارجت از اينجا تا كربلااست . آن شخص خراسانى متعجبانه از خدمت مرحوم ميرزا بيرون شد و به كربلا رفت ، ميان ايوان شخصى از اهل خراسان را ديد، بعد از گفتگو به او گفت : الا ن ميان حرم مطهّر يكى از حاجى هاى خراسانى كه از مكه مراجعت نموده سراغ تو را مى گيرد هنوز حرفش تمام نشده بود كه آن حاجى از حرم بيرون آمد ودر ايوان اين شخص را ديد و شناخت وصد تومان را كه پسرش فرستاده بود به او داد آن مرد خراسانى نزديك بود كه از كثرت تحيّر ديوانه شود

                          تعليق


                          • #14
                            تو زنده خواهى ماند)
                            (فاضل عراقى ) در (دار السلام ) از (محقق رشتى ) واو از فرزند عارف جليل القدر وعالم متبحّر (حاج سيد على شوشترى ) نقل مى كند كه :
                            در سال 1260 مرض وبا در نجف اشرف بروز كرد اواسط شب پدرم حاج سيد على شوشترى به اين مرض مبتلا شد چون حال او را پريشان ديدم از ترس آنكه مبادا فوت كند وشيخ مرتضى از ما مؤ اخذه كند كه چرا براى عيادت به او اطلاع نداده ايم چراغى روشن نمودم كه به منزل شيخ برويم واو را مطلع سازيم ، پدرم متوجّه شده گفت كجا مى رويد؟
                            عرض كرديم به منزل شيخ .
                            گفت : شما نرويد شيخ خودش الا ن تشريف مى آورد.
                            لحظه اى نگذشت كه شيخ به اتفاق خادمش ملا رحمت الله تشريف آورد. سيد را مضطرب وپريشان ديد به او گفت : مضطرب نباش خوب مى شوى انشاء الله .
                            سيد عرض كرد: از كجا مى فرمائيد؟
                            فرمود: من از خدا خواسته ام كه تو بعد از من باشى وبر جنازه من نماز بخوانى .
                            گفت : چرا اين را خواستى ؟
                            فرمود: حال كه شد و به اجابت نيز رسيد پس قدرى نشست وسؤ ال وجواب ومطايبه وشوخى با هم كردند بعد شيخ تشريف برد.
                            فردا در درس فرمود: مى گويند سيد على مريض است هر كس از طلاب مى خواهد به عيادت او برود با من بيايد، پس با جمعى از طلاّب تشريف آورد مثل كسى كه هيچ خبرى ندارد احوال سيّد را مى پرسيد.
                            من خواستم عرض كنم كه شما ديشب اينجا بوديد ناگاه سيد انگشت به دندان گذاشت واشاره كرد، من هم سكوت كردم .
                            سيد حالش خوب شد تا شيخ از دنيا رفت واو طبق وصيّت شيخ بر جنازه اش نماز خواند

                            تعليق


                            • #15
                              (حاجى كلباسى و باران )
                              مرحوم (حاج ملا اسماعيل سبزوارى ) در كتاب (جامع النّورين ) مى نويسد:
                              يادم مى آيد در زمان مرحوم
                              (حاجى كلباسى ) يك سال باران نيامد. (منوچهر خان معتمد الدوله )
                              آمد خدمت حاجى عرض ‍ كرد: مردم استدعا مى كنند كه سركار به دعاى باران تشريف ببريد حاجى متعذّر شدند كه من پيرم و قوت رفتن ندارم .
                              (معتمد الدّوله )
                              عرض كرد: تخت روان براى شما مى فرستم كه در آن بنشينيد و تشريف بياوريد. آن مرحوم فرمودند: آخر با تخت غصبى به دعاى باران رفتن وطلب باران نمودن چه مناسبت دارد وآيا خداوند آن دعا را مستجاب مى كند؟
                              آقا محمد مهدى پسر مرحوم حاجى عرض كرد: خودمان تخت براى شما مى سازيم وچوب هم در خانه داريم . آقا فرمود: عيبى ندارد پس فرستادند نجار آمد تخت را ساخت . آنگاه در ميان شهر جار كشيدند كه از روز شنبه مردم روزه بگيرند كه روز دوشنبه با حال روزه به همراه حاجى به دعاى باران حاضر شوند. پس مردم روزه گرفتند و در روز موعود اجتماع كرده آمدند. حاجى بر روى تخت نشست اطراف تخت را گرفتند. و به طرف تخت فولاد بردند از آن طرف ارامنه اصفهان هم آمدند صف كشيدند و كتابهاى انجيل را باز كردند. از طرف ديگر يهودى هاى اصفهان هم تورات را برداشته آمدند، مرحوم حاجى برگشت نگاهى كرد ديد ارامنه يك طرف صف كشيده اند، يهودى ها از يك سمت ، سرش را برهنه نموده به سوى آسمان بلند كرد و عرض كرد: خدايا ابراهيم محاسنش را در اسلام سفيد كرده امروز مرا پيش يهودى ها ونصارى خجالت مده كه يك دفعه ابر آمد ودر همان ساعت باران شروع شد

                              تعليق

                              المحتوى السابق تم حفظه تلقائيا. استعادة أو إلغاء.
                              حفظ-تلقائي
                              x

                              رجاء ادخل الستة أرقام أو الحروف الظاهرة في الصورة.

                              صورة التسجيل تحديث الصورة

                              اقرأ في منتديات يا حسين

                              تقليص

                              لا توجد نتائج تلبي هذه المعايير.

                              يعمل...
                              X